دا نام کتاب روایت خاطرات سیده زهرا حسینی است که در مورد جنگ ایران و عراق و به اهتمام سیده اعظم حسینی نگاشته شده.
قسمتی از ای کتاب :
نمی توانستم از پیش بابا بروم. نمی توانستم از او دل بکنم. چهار زانو نشسته، روی سینه اش خم شده بودم. سینه اش، گلویش، صورتش و پیشانی اش را می بوسیدم. به موهایش دست می کشیدم. لطافت و نرمی موهایش را زیر دستهایم حس می کردم. قشنگی تنها چشمش مبهوتم کرده بود. برق عجیبی داشت، انگار از شادی برق می زد. رنگ پوست و حالتش اصلاً شبیه هیچ کدام از میت ها و شهدایی نبود که این چند روز دیده بودم. هیچ سردی در بدنش حس نمی کردم. پوست بدنش طراوت و قرمزی خودش را داشت. انگار بابا خوابیده بود. خیلی قشنگ تر از قبل شهادتش شده بود. حتی چروکهای دور چشم و پیشانی اش هم از بین رفته بود. نورانیت چهره اش آن قدر زیاد بود که وقتی کفن را باز کردم تا چند لحظه جرأت نکردم به صورتش دست بزنم. دوباره که صدای در زدن آمد، مجبور شدم کفن را ببندم. برای آخرین بار چشمش را بوسیدم و حلالیت خواستم و خداحافظی کردم. دلم نمی خواست کفن را ببندم. خیلی سخت بود. بازکردنش سخت بود، ولی بستنش سخت تر. انگار با بستن این گره همه چیز تمام می شد. آخرین دیدار، آخرین لمس کردن ها، آخرین بوییدن ها، به خدا گفتم: خدایا چه کار کنم؟ تو کمکم کن. چه طور از بابا دل بکنم؟

